امسال هم طبق روال سال های قبل می خواستم ـ از شمسی پور «خشتاونی» شعری در این تارنما بگنجانم ، و اگرهم شد ترجیحن در رابطه با بهار!(با وجودی که بهاریه های بی شماری از ایشان سراغ دارم که حتا شعرای گیلکی سرا نیز غبطه ی آن را خورده اند) اما نشد که نشد!!و ناگفته نماند شعر «دختر قوچانی » اش را اگرچه به امانت گرو گرفته ام تا در آینده نزدیک نقدی از تجربیات جدیدش ، به همراه اصل شعر ـ که اگر لغو مجوز ؟! نشود در اختیار بازدیدکنندگان فهیم قرارخواهم داد.
ودر این خصوص (شعر)به درو و دیوارهم زدم چیزی عایدم نشد حتا برای یادآوری چند بهاریه اش را ... برایش خواندم و یا آن بهاریه هایی که قبلن در مطبوعات به چاپ رسیده بود و چند قطعه یی نیز که هنوز چاپ نشده و در گذشته گهگاهی برایم خوانده و در ذهنم مانده بود ، مرور کردم تا حداقل احساسش را تحریک کنم باز نشد که نشد!!و به ناچار با لبخندی وعده ی سر خرمن داد و این شعر در اختیارم قرار گرفت. با اینکه قبلن از کنارش گذشته بودم ولی باور کنید با خواندن دوباره ی آن به خود آمدم و خیره به شکوفه های بهاری ، به قوم نجیب و بی بنیه و ضعیفم که اندک شرحش را قبلن در یادداشت «سُرنای نوروز 92رستاک»با سوزی دیگر به تبلیغ اش نشسته ام و هنوز دیگر اقوام به پیشواز بهار می روند و ما در کنارش ... البته با شعرِ شاعری که درست است از دیگر اقوام (قوم گیلک) می باشد ولی به نیابت و زبان مشترک همه ی اقوام به نجوای زمانه می پردازد و چه خوب شد شب عیدی هم یاد و خاطری باشد از زنده یاد محمدقربان زاده ـ که سپیده دم هفتم آبان 1378 در انزلی جامعه شعری گیلان (گیلک و تالش و...) را تنها گذاشت و رفت ـ و اکنون چندین و چند سال است «خوشکه دار چومانا خیستاکنه» بهار! و شکوفه های آلوچه های وحشی را تحویل عید می دهد و خود اما نیست! تا «عرض حال» اش را یادآور این بیت حافظ«زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس» به گوش بهار برساند به همین لحاظ یادو خاطرش را گرامی می داریم .
خشکه دار چوم
نشته ما دیر جیک ور
فاندرم آسمان ستاره نا
مرا خاطر آیه می سفره ی خالی ـ بی خوروش
قرض و قول ، اقساط ـ پیش فروش
***
روزگار مه جا هیچی طلب کار نبه
نه عصا به دس دارم
تکیه بدم
نه کلاه به سر دارم ـ
مردمه ر تکان بدم.
من ایتا لاقبایم
***
کوره دوشمن می شینی
مه سواد و قلما لوچان دهه!
گویم: نادان برار!
من اگر خورمه کلامات دارم
«عرض حال» می شین
خشکه دار چومانا
خیستا کنه
تو که با خوشحال ببی
چون که من ته زبانم!
***
ولی افسوس ، کوره دوشمن می شینی
زبانه نفهمه ، نادانه
برگردان:
چشم درخت خشک
(نشسته ام کنار پنجره
به ستاره های آسمان نگاه می کنم
یادم می آید سفره ی خالی ام ـ بدون خورش
قرض و قول ، اقساط و پیش فروش (جو و برنج)
***
روزگار از من هیچ طلبی ندارد
نه عصایی «اشرافی» به دست دارم ـ که تکیه بدهم
نه کلاه به سر دارم ، در جواب احترام مردم از سر بردارم
من یک لاقبا هستم
***
با همه نداشتن ، دشمن من
به فهم و قلم من ، چشم غُرّه می رود
می گویم : برادر نادان !
من اگر کلامات خوب دارم
«عرض حال»ی که می نویسم
چشم درخت خشک را
خیس می کند
تو باید خوشحال باشی
چون که من به زبان تو می نویسم
***
اما افسوس دشمن من نه می بیند ، نه می فهمد ، چون که نادان است )
ترجمه شعری بلند از میرزاآقاعسگری(مانی) به تالشی
ببوروزیکهاسبویرونهآبو!
دوره دستی قراقن کو که دویری
وشکلیسته قناری وینی خونو ، سختی سری
شاهَد بوای:
«قناری سنگی ، سر نژنه
قراقه سختی کا تکیه نده»
چتینی امه :
ته ویرونه نه ، ویرون آبیره
ببو که ام ویرونه
اشتن ورپوستی کا برون با
اشتن شاتی کو
وشلو واز با
چی مرده ئن
که چمه نومونشون ، اشتن پنوئه
دا دوره دستی قراقه وشا وری کو دویرن.
بو که ام ایمارتی دچک آچکه قی یافه
اشتن تکله برشمی کو بکو
تاخن اشتن پرچمی کو بشوره
دوش بکره عاشقون لاله دایله کو
صوفی یون تنگه برسون و
ساده دلون سنگستونی کو
بو که چی مومیائی ین
حیرونه پخلت آخلتی کو لاغره تاچه ی
انگل به انگل اشتن کو آکره
آوی ننه
ام کلاکی سازنده ئون را لاختری بکره
و ته اَ ویرونی کا برای.
از قراقه وشا وری کو دویردیمه
ام سختی سری
ته دخونم که بای.
بو که ویرونه
مرده باورون کو
لا جیبه ایمارتون کو
پیره دیوارون
آگرده تاقچه ئون کو برا
خاک ، دل آبو
سازو آواز بخونن مرده ئن
...
...
و ام نمک به حرومه شاعيرون ساروج دوسته گه
حقی واته را واز آبو
و آوتاو چوون يخ دوسته مزگی دتاوی
پرنده وا:
فرز واته ، آگرده ، نافرزه واته مسی را
و چکه چمه مینه کو نفله آبو
«وجود» گندمی قوشه کو گرم آبو
اَ وخت
ام ویرونه اسب آبو
شیهه بکره ام دنیا گوشه کنار
تنی ، چی ویرونی کو برون بای
دوره دستی قراقه کو رت آبی
زنده ئون شیوار خوشگیل آبی
ام ویرونه واسه پچین آچین ببیسته
خراوه به کو
ـ ببو که دویره ـ
تا اسب زنده آبو یرقه و شپق بژنه
شمه اوستاین
نشان ام ویرونه شیهه آدارن
ام گیج و ویجه گونله نه
یکه دنیایی به وج ژنون نوینده تن پوشی کو
ببو که اوه سازن ، ام ویرونه ایمارتون کو بیزن
سق و سالم
انار و قناری و شقایقی
سختی کو برون بوئرن
وویرونه خییال
و خییال ویرونی
ژنون شی قالَف بیگره
از
ا سنگی که چمه قی یافه به ، برون اومیمه
باور بکه
قی یافه نی قالفی از سنگه
ببو که نومن ام قی یافن کو برون بان
خوشگیلی ، حیرونه پخلت آخلتی کو
ام تاریکی کو بارچه بارچه اشتن راه آوینه
اوستاین
ـ اگم کس و کی اوون کو ، سق مندینه
اشتن بنه بنجقه قالفی کنه شندرون کو پاکیه آکرن
تارخی وشا وری کو دویرن
پرنده فرزی بنی کو بال بال بژنن
ببو که ...
خواه بن که ام ویرونه قراقه وشوئه وری کو دویره؟
بشود که اسب ويرانه شود!
میرزا آقا عسگری (مانی)
از افق که بگذری
قناری شکفته را می بینی خوانا بر خارا
شاید بگویی:
«قناری سر نمی زند از سنگ
افق به خارا تکیه نتواند داد»
دشواری این است :
تو با ویرانه ، ویران شده ای.
بشود که این ویرانه
از بُرونبافتِ خود بیرون جهد،
از درونه ی خود هم ،
به جلوه آید
مردگانش
ـ که نام های مارا بر خود نهاده اند ـ
از پهنای افق بگذرند.
بشود شکل شکسته ی این کاخ
تاج به تباهی کوبد،
لکه ها را از درفش خود بشوید،
برقصد در دایره ی بزرگِ دلدادگان،
در کوچه های باریک صوفیان
بر سنگستان باورمندان
بشود که مومیایی هایش
در چرخاچرخی شگفت ، تاقه ی تاریک را
حلقه به حلقه از خود بگشایند
آناهیتا
ارکستربزرگ باران را رهبری کند
و تو از ویرانی بر آیی.
من از پهنای افق گذر کرده ام
روی این خارا
می خوانمت که بیایی.
بشود که ویرانه
از باروهای مرده
برج های تا شده
دیوارهای پیر
و تاق نماهای باژگون بر آید.
خاک ، دل شود
مرده ها به خنیا آیند
...
...
و دهان گچ گرفته ی این شاعران "نمک به حرام"
به گفتن حقیقت باز شود.
خورشید به مغزهای یخ بسته بتابد.
پرنده می گوید:
گویایی به جمله های ناگویا بر گردد،
نقطه از میانه ی ما برود
منش ِ در خوشه گندم گرم شود.
آن گاه
این ویرانه اسب شود
شیهه برهاند بر گستراک گیتی.
تو بر آن ، از ویرانی برون جهی
از افق رد شوی
زیبا شوی چون زندگان.
این ویرانه باید پیراسته می شد
از ویرانگی
ـ باشد که بگذرد ـ
تا اسب شود،زنده و نیرومند و درخشان
معماران شما
نمی توانند ویرانه را به شیهه وادارند
و با کلاف گیج و ویج
کهکشانی ببافد چون تن پوش نامریی زنان.
بشود که سازندگان ، از ویرانی ساختمان ها بر خیزند ،